معنی زمان بی پایان

واژه پیشنهادی

حل جدول

زمان بی پایان

ابد


پایان

ته، عاقبت، آخر، تمام، خاتمه، عاقبت الامر، غایت، فرجام، منتها، نهایت

فرجام

آخر، انتها

فرهنگ عمید

پایان

نقطه یا لحظۀ اتمام چیزی، نهایت، انتها،
بخش آخری هرچیز،
[قدیمی] بخش پایینی هر چیز: سخن نیز نشنید و نامه نخواند / مرا پیش تختش به پایان نشاند (فردوسی: ۲/۳۴۱)،


زمان

وقت، هنگام،
روزگار، عصر،
[قدیمی، مجاز] اجل، مرگ: تو را خود زمان هم به دست من است / به پیش روان من این روشن است (فردوسی۴: ۲۵۰۴). δ کلمۀ «زمان» در فارسی و عربی مشترک است و هردو از آرامی مٲخوذ است،
* زمان ‌خواستن: (مصدر لازم) وقت ‌خواستن، مهلت ‌خواستن،
* زمان‌ دادن: (مصدر لازم) وقت دادن، مهلت‌ دادن،

لغت نامه دهخدا

پایان

پایان. (اِ) آخر و انتها و نهایت و کرانه ٔ هرچیز. (برهان). غایت.کران. اَمَد. اَجَل. عاقبت. فرجام. قُصاری. (دهار).سرانجام. انجام. مُدیه. مُدی. منتهی. تَک. تَه. قعر. خاتمه. اختتام. ختم. غِب ّ. مَغبّه. (منتهی الارب). آخر کار. عاقبت کار. پایان کار. پس کار:
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن...
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن.
فرخی.
چون بپایان رسید باز بنوشت. (تاریخ بیهقی). دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان آمده. (تاریخ بیهقی). دولت مأمونیان بپایان رسید. (تاریخ بیهقی).
بدکرده، بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
بپرسیدم ز خواجه شرح این حال
سر قصه مرا بنمود و پایان.
ناصرخسرو.
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانست.
مسعودسعد.
نه کوه حلم تو را دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت، هیچکس پایاب.
معزی.
هر روز ورا دولت و اقبال بسی باد
چندانکه جهان را برسد کار بپایان.
سوزنی.
چون پادشاه ادنی اشارتی کند او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد. (فارسنامه ابن بلخی).
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
نظامی.
عتاب دوست خوش باشد ولیکن
مرآنرا نیز پایانی بباید.
جمال الدین عبدالرزاق.
گر در شرح معالی ومعانی که ذات معظم این خواجه ٔ مکرّم و وزیر بی نظیر بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق بیان بپایان نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت بروز آورده بود و در پایان مستی همی گفت. (گلستان).
ز پشت پدر تا بپایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب.
سعدی.
حریف سفله درپایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی.
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
نشاید هیچ مردم خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار.
امیرخسرو.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.
هیچ راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور.
حافظ.
|| پاینده. || سرحد ملک. || پائین، نقیض بالا. پائین مجلس و صف نعال و کفش کن. (برهان). || زیر پای کسی: اسافل و اواخر چیزی چون ساران، اعالی و اوایل چیزی. (رشیدی). فرود هر چیز. بُن. زیر: پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم برفت و بر پایان کوهی شد و آن کوه را نام رضوی بود و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و بحد تهامه درآمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش بپایان نشاند.
فردوسی.
بپایان آن کُه فرود آمدم
همانگه ز مهتر درود آمدم.
فردوسی.
محمدبن واصل [گفت] در قلعه بگشائید نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بپایان افکند و بانگ کرد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید وبدین هیزم بسوزید که من در قلعه نگشایم. (تاریخ سیستان). گفت در پایان من بخسب من بخفتم... و من پای اوبر سینه گرفتم و بخفتم. (تفسیر ابوالفتوح). بپایان قلعه ای پهین بغرا فروآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه.
اسدی.
باز مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.
ناصرخسرو.
بطاعت بست شاید روز و شب را
بطاعت بندمش ساران و پایان.
ناصرخسرو.
پنج شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. (تاریخ بیهقی).
از سر تو همی نگاه کنم
تا بپایان جمال و حسنی و فر.
مسعودسعد.
و [سپاه برکیارق] بر پایان قلعه [اَلَموت] جایگاهها ساخته بودند و بناها مقام را، چنانکه عادت حصار سخت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). برادر بهرام زینهار خواست و امان طلبید و گفت کوتوال بفرستد تا در قلعه باشد و مرا دو ماه مهلت دهد تا بعد دو ماه پیش تو آیم اصفهبد شیر بکوت نام را از دیه ستور به کوتوالی بفرستاد و بدین عهد و قرار از پایان قلعه دور شد. (تاریخ طبرستان). || نزد واصلان پیوستن نقطه ٔ آخرین دایره ٔ سیر است به نقطه ٔ اول در اتحاد قوسین. (برهان قاطع).
- بپایان آمدن، به انجام رسیدن. به نهایت رسیدن. تمام شدن. برسیدن:
چو آمد بپایان و او را بدید
ز اندیشه شد چهره اش شنبلید.
فردوسی.
این فصل نیز بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی). کار من بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). و اینک عاقبت کار هر دو سپاهسالار کجا شد هر دو بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).بپایان آمد این قصیده ٔ غرّا چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این مجلد بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). چون مدت ملک برادرش امیرمحمد بپایان آمد... (تاریخ بیهقی). این باب خوارزم که همه نوادر و عجائب است بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).
- بپایان آوردن، تمام کردن. نیست کردن:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با قدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
ایزد... مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی).
همی گوید مسعودبن محمود که بخدای... و آن سوگند که در عهدنامه بنویسند که تا امیرجلیل فلک المعالی... با ما باشد و شرایط رابپایان بتمامی آورده... (تاریخ بیهقی).
- بپایان بردن، اختتام. تمام کردن. به آخر رسانیدن.
- بپایان رسیدن، تمام شدن. به آخر آمدن. سرآمدن. تناهی. بسرآمدن. آخر شدن. منقضی شدن:
همه پادشاهی بپایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید.
فردوسی.
کار سامانیان بپایان رسیده بود. (تاریخ بیهقی).
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
دیر زی و شاد ونیک بادت و مروا.
بهرامی.
- بپایان رسانیدن، بپایان بردن. اکمال. تکمیل. اتمام. اِحصاف.
- بی پایان، آنکه نهایت ندارد. بی انتها و بی کران. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پایان بردن وبپایان بردن، انجام دادن. تمام کردن:
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعه ٔ بنت کعب قزداری.
- پایان دادن، بپایان رسانیدن. ختم. اتمام.
- پایان روزی بخوردن، کنایه از انقطاع حیات و به آخر رسیدن روزی باشد. (تتمه ٔ برهان).
- پایان کار، اَمَد. مِغَبَّه. غایت. (دهار) (مهذب الاسماء). غایت کار. خاتمه. مدی. (دهار). عُقُب. (منتهی الارب). ختام. نهایه. فذلک. اَجَل:
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار.
مولوی.
- در پایان، عاقبت. سرانجام.
ترکیب ها:
بی پایان. پایان آبه. پایان بین.پایان بینی و پایان پذیر و نظایر آن رجوع به ردیف و رده ٔ همان کلمات شود.


زمان

زمان. [زَ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری) (از غیاث) (از انجمن آرا) (از آنندراج). موت. مرگ. اجل. (ناظم الاطباء). زمانه:
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است.
فردوسی.
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان.
فردوسی.
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
فردوسی.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان آمدن، فرا رسیدن مرگ:
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست.
فردوسی.
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان.
فردوسی.
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت، کو را نیامد زمان.
فردوسی.
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان. (مجمل التواریخ و القصص).
- زمان رسیدن، زمان آمدن. رسیدن اجل. مرگ فرا رسیدن:
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان.
نظامی.
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی، مقدار حرکت فلک اعظم. (برهان). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم. مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم. (انجمن آرا) (آنندراج). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است. (از تعریفات جرجانی). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی. (باباافضل، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن. ج، ازمنه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است. (اساس الاقتباس، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:... زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان... (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 51). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی. چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی) (از تعریفات جرجانی). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است. نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است:
الف - بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است.
ب - بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج - عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است.
د - عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است.
هَ - بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است.
و - مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است.
ز - بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است.
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات. بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح - میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است.
ط - ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است.
ی - صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است.
ک - بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس. اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین. و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است. علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری. (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص 149- 152):
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
ناصرخسرو (دیوان ص 27).
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست...
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است...
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است.
ناصرخسرو (دیوان ص 71).
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
ناصرخسرو (دیوان ص 138).
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
ناصرخسرو (دیوان ص 196).
رجوع به اساس الاقتباس، کشاف اصطلاحات الفنون، نسبیت، بعد چهارم و دایره المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج، ازمنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج، ازمان، ازمن. (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است. پهلوی «زمان » (وقت)، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا»، عبری «زمان »، آرامی دخیل، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان »... (حاشیه ٔ برهان چ معین). وقت. هنگام. مدت. (ناظم الاطباء). وقت. (غیاث). مشترک فارسی و عربی... وقت. هنگام. (فرهنگ فارسی معین). گه. دقیقه. گاه. وقت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ.
شهید (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
منجیک.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن.
آغاجی.
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
فردوسی.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
فردوسی.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
فردوسی.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
لبیبی.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ.
عسجدی.
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
طیان.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
منوچهری.
چند پایه که برفتی [امیر محمود] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان... (تاریخ بیهقی).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
اسدی.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم.
خاقانی.
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی.
نظامی.
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
شیخ نجم الدین رازی.
این زمان پنج پنج می گیرد
عبید زاکانی.
|| (اصطلاح دستوری) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی، حال و مستقبل است. (فرهنگ فارسی معین).
- زمان استقبال، هنگام آینده. (از ناظم الاطباء).
- زمان پیشین، هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
- زمان حال، الان و همین هنگام. (ناظم الاطباء).
- زمان ماضی، هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام. (ناظم الاطباء).
- زمان مرکب، آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی) صرف شود: رفته است، رفته بودم، خواهم رفت. (فرهنگ فارسی معین).
- زمان مفرد، آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم، می روم، می رفتم. (فرهنگ فارسی معین).
|| ساعت. (غیاث). ساعت. قسمت. بهره. پاس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت.
فردوسی.
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
فردوسی.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان.
فردوسی.
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
سنائی.
- زمان به زمان، زمان تازمان. ساعت به ساعت. بطور توالی. پشت سر هم:
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان.
فرخی.
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
- زمان تا زمان، ساعت به ساعت:
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی.
فردوسی.
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم.
فردوسی.
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
فردوسی.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
شمسی (یوسف زلیخا).
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان.
نظامی.
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
رفیع لنبانی.
- زمان زمان، لحظه به لحظه وساعت به ساعت. (آنندراج). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام. (ناظم الاطباء): از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
(آنندراج).
|| لحظه. آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری.
فردوسی.
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان.
فردوسی.
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان.
فردوسی.
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 305).
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش.
اسدی.
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی.
خاقانی.
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
خاقانی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم.
خاقانی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی (بوستان).
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی.
بسحاق اطعمه.
- اندر زمان، در حال. بی درنگ. فوراً. علی الفور. فی الحال. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
- به زمان، در زمان. اندر زمان. رجوع به همین ترکیب شود.
- در زمان،اندر زمان. رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
- یک زمان، یک لحظه.
|| روزگار. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث). زمانه. روزگار. جهان. (ناظم الاطباء). زمانه. روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان.
فردوسی.
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان.
اسدی.
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت.
ناصرخسرو (دیوان ص 84).
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور...
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
ناصرخسرو.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش.
ناصرخسرو.
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
مسعودسعد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
خاقانی.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
خاقانی.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال.
ناصرخسرو.
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
مولوی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم.
سعدی.
- آخرزمان، آخرالزمان. قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
- امام زمان، ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ) شود.
- پادشاه زمان، پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت. (غیاث) (ناظم الاطباء). مهلت. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان خواستن، مهلت خواستن. استمهال. تقاضای فرصت و مهلت کردن. مهلت طلبیدن:
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان.
فردوسی.
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان.
فردوسی.
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
فردوسی.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم.
فردوسی.
- زمان دادن، کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است. (آنندراج). مهلت دادن. فرصت دادن. امهال. تمهیل: و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت: یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). عبداﷲبن عبداﷲ گفت: چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان.
فرخی.
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
مسعود رازی.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت: انا للّه و انا الیه راجعون. اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم. (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
خاقانی.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
خاقانی.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
به قصابی بگذشت، گوشت فربه داشت، گفت: از این گوشت بستان، گفت: سیم ندارم. گفت: ترا زمان دهم. گفت: من خویشتن را زمان دهم، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی. (تذکره الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان.
مولوی.
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
سیدحسن اشرفی (از آنندراج).
- زمان یافتن، فرصت یافتن. مهلت یافتن:
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت.
خاقانی.
|| آسمان. (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج):
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین.
فردوسی.
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فردوسی.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
فردوسی.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
منوچهری.
- زمان و زمین را بهم دوختن، زمان و زمین را بهم پیوستن. منتهای جهد و تلاش کردن.
- امثال:
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی.
(از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| عالم. (ناظم الاطباء):
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان.
فردوسی.
|| عمر.زندگانی. (ناظم الاطباء). عمر. حیات. زندگی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بدو گفت هوم، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان.
فردوسی.
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان.
فردوسی.
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
فردوسی.
- زمان بر کسی سر آمدن، بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او:
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان.
فردوسی.
- زمان را بر کسی سر آوردن، پایان دادن عمر او. کشتن او:
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان.
فردوسی.
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
خاقانی.
- زمان کسی بسر آمدن، عمر او پایان یافتن. فرارسیدن مرگ:
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
فردوسی.
- زمان کسی را سر آمدن، عمر او بپایان رسیدن:
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان.
فردوسی.
- زمان یافتن، عمر یافتن. نمردن. فرصت زندگی بدست آوردن:
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| درنگ. توقف. مکث. سکون. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان جستن، توقف کردن. درنگ کردن:
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان.
فردوسی.
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان.
فردوسی.
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی.
فردوسی.
- زمان ساختن، توقف کردن. مکث کردن:
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم، نسازم درنگ و زمان.
فردوسی.
- زمان کردن، درنگ کردن. آرام گرفتن. انتظار بردن. صبر کردن. توقف کردن: باز عبدالرحمن گفت: سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان.
سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- بی زمان، بی درنگ:
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان، یک زمان.
فردوسی.
|| بخت و نصیب. || سرنوشت. قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم. (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص 181).

زمان. [زُم ْ ما] (ع ص، اِ) صاحب منتهی الارب در ذیل «ز م م » آرد: زمان کرمان گیاه بالیده و بلند. ولی ظاهراً زمام است که تحریف شده است. رجوع به زُمّام شود.

زمان. [زِم ْ ما] (اِخ) ابن کعب بن أود. جدی است جاهلی. (از اعلام زرکلی).

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

زمان

زمان

فرهنگ معین

پایان

آخر هر چیز، نهایت، انتها. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

پایان

آخر، تنها، غایت، کران، فرجام، عاقبت، سرانجام، منتهی، ته

فارسی به ایتالیایی

پایان

limite

traguardo

فارسی به عربی

پایان

اثمار، استنتاج، انهاء، تکمله، توقف، حد، فتره، نقطه، نهایه

معادل ابجد

زمان بی پایان

174

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری